محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 4 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

تشکر از خاله فریبا

خیلی وقته که می خوام این پست رو بذارم اما فرصت نمی کنم   اون روزی که باباجون به رحمت خدا رفت ، من اومدم خونه تا یه سری لباس بردارم  اما تو بهانه جویی کردی و خوابیدی نمی دونستم چیکار کنم و چطوری برم خونه باباجون  توی همین فکرا بودم که خاله فریبا(مامان سارا)که خیلی گُله بعدازاینکه طی  تماس تلفنی فهمید باباجون به رحمت خدا رفته درحالیکه تو، توی خواب ناز بودی اومد خونمون و به من گفت من می مونم تا آبتین بیدار بشه بعدمی برمش خونه خودمون پیش سارا . بنده خدا خاله فریبا همونجا پیشت موند و من با خیال راهت راهی خونه باباجون اینا شدم بنده خدا خاله فریبا تا آخر شب ...
20 ارديبهشت 1392

روز مادر

عزیزم این روزا اصلا حوصله ندارم برات یادداشت بذارم فقط نکات لازم رو توی دفتر یادداشت می کنم تا بعدا برات وارد وبلاگ کنم فقط جا داره بگم شبی که فرداش روز مادر بود من و تو طبق معمول خونه ی مامان جون اینا بودیم تو با مامان جون رفتی توی حیاط بعد اومدی یه گل از باغچه چیده بودی به من د ادی و گفتی بذار بوست کنم وقتی خم شدم اول گونه هامو  بوسیدی بعد هم پیشونیم . ممنونم گلم (البته مامان جون بهت یاد داده بود که چیکار کنی  ) ممنون پسرم اولین روز مادری بود که تو بهم یه چیزی می دادی      ...
15 ارديبهشت 1392

تشکر از همه دوستان نی نی وبلاگی و عذرخواهی از مامان حسین جون ،مامان شهراد و مامان ضحی

ضمن عرض تشکر از همه دوستانی که با سرزدن به وبلاگمون تولد آبتین جان رو تبریک گفتند  و برای روح پدرم طلب آمرزش نمودند و با عرض معذرت از مامان حسین جون ، مامان شهراد و مامان ضحی جون که به علت عدم یادداشت آدرس وبلاگشون در قسمت نظرات نتونستم به وبشون سر بزنم  دوستان خوبم همیشه شاد باشید ...
13 ارديبهشت 1392

تولد 3 سالگی

                                           پسرم  تولدت مبارک          تقدیم به تو با هزاران عشق                                      خیلی دلم می خواست برات جشن تولد بگیریم متاسفانه باباجون ( بابای خوبم )به رحمت خدا رفت  ...
4 ارديبهشت 1392

باباجون به رحمت خدا رفت

ر وز چهارشنبه 21/1/92 باباجون ، بابای خوبم ،بابای با معرفتم ،بابام که همیشه کمک مامان جون تورو برام نگه می داشت از بینمون رفت . من و تو باهم تا پای آمبولانس همراهیش کردیم اون رفت درحالیکه هنوز نفس می کشید ولی دیگه برنگشت. بابای خدابیامرزم  یک سال بود که کلیه هاشو از دست داده بود و دیالیز می شد . آخ بابا نمی دونستم درد بی پدری چقدرسخته . نمی دونستم یه روز میاد  تو که همیشه روی تختت روبروی در کوچه نشسته بودی ومنتظر ورورد من بودی تا آبتین رو برات بیارم باهاش بازی کنی می ری و تنهامون می ذاری. آخ بابا نمی دونستم یه شب میاد که من و آبتین میایم خونت بخوابیم ولی ...
25 فروردين 1392
1